hidden magic_جادوی پنهان p⁶
پارت ۶ رو یادم رفت:|
بخش ششم:نشانه های بیشتر
امی نمیداند چه حسی داشته باشد.شوق؟ناراحتی؟شاید هم گیجی؟به یکباره پدربزرگش را پیدا کرده بود و بزرگان،سه نفر از پیرترین و دانا ترین پری ها سرزده به خانه شان امده بودند.نمیدانست چه واکنشی به همه اینها داشته باشد.فقط میدانست خوشحال است.بعد از صرف شام،روی مبل های راحتی نشستند و امی ساکت به دیگران نگاه میکرد و انتظار داشت آن سکوت زودتر شکسته شود.پدربزرگ امی دستش را روی پیشانی اش میگذارد:<فراموش کرده بودیم برای چی اومدیم!سوفی،تو دلیل اومدنمون رو میدونی؟سوفی به معنای نه سر تکان میدهد و از پدرش میخواهد توضیح دهد.<خب،باید راجب امی صحبت کنیم و خودت.کی میخواین برگردین به سرزمین پریان؟>سوفی سرش را پایین میندازد و دست هایش مشت میشوند.:<چطور میتونین همچین حرفی بزنین پدر؟امی مدرسه میره و تا ۳ ماه دیگه هم سال تحصیلی ش تموم میشه.اون پیش من میمونه!اینجا!من نمیخوام به اونجا برگردم؛از اوضاع اشفته سرزمین خبر دارم!>پدربزرگ امی کمی عصبانی میشود:<سوفی،تو گفتی هر وقت حقیقت رو بهش گفتی برمیگردی.نمیتونی زیر حرفت بزنی.هیچ استثنایی وجود نداره.دو تا جادوگر در مقابل ما هیچی نیستن و نمیتونن دردسر درست کنن.>این دفعه سوفی عصبانی میشود:<محض رضای خدا،میخواین من و دخترم بیایم جایی که امنیتش تامین نیست؟من....>دعوا بین پدر و دختر بالا میگیرد.امی کم کم خسته میشود و نمیتواند تحمل کند خانواده اش با هم جر و بحث کنند.ناخداگاه فریاد میزند:<بس کنین!>اما این تنها کاری نیست که امی بی اراده انجام میدهد.
_______
لایک و کامنت؟:]