تصویر هدر بخش پست‌ها

Land of peace

به وبلاگ دنیای ارامش خوش اومدین:)

hidden magic_جادوی پنهان p⁵

hidden magic_جادوی پنهان p⁵

| ʙᴀʜᴀʀ

حمایت فراموش نشه؛)

بخش پنجم:مهمان سرزده

بعد از فهمیدن حقیقت راجب خودم‌..شوکه م.که چجوری نفهمیدم جادویی یا همون چری هستم.ذهنم پر از فکرای مختلفه و کم کم دارم حرفای مادرمو درک میکنم و سعی میکنم باور کنم.یکسری چیز ها برام روشن شدا.مثل اینکه فهمیدم چرا مدام مریض میشم یا چرا حس متفاوت بودن داشتم.یا چرا اتفاقای عجیب تو مدرسه میفتاد.انقدر فکر میکنم که روی مبل خوابم میبره و تنها چیزی که هست سیاهی مطلقه....

^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^_^

وقتی بیدار میشم هوا تاریکه و بعد صدای مادرم رو میشنوم:<بیدار شدی؟برو تکالیفت رو انجام بده یک ساعت دیگه شام حاضره.>

لحن شادش یکم گیجم میکنه.انگار نه انگار یک پریه یا امروز اتفاقی افتاده.حتما ...حتما مخفی کردن حقیقت براش سخت بوده.خب،حق داره!منم بودم چنین حسی داشتم.

آروم آروم از پله ها بالا میرم و در اتاقم رو باز میکنم.روی صندلی چوبی م میشینم و خودکارم رو برمیدارم و شروع میکنم.بعد از تموم شدن تکلیف ریاضی م روی تختم ولو میشم و از پنجره به ماه زرد رنگ نگا میکنم.میرم طبقه پایین و به مامان کمک میکنم میز رو بچینه و متوجه چیز عجیبی میشم.مادر بیشتر غذا درست کرده و سه بشقاب و یک صندلی هم اضافه شده‌.<مامان،چرا سه بشقاب بیشتر گذاشتی؟مهمون داریم؟>مادر سر تکون میده:<آره.بزرگان دارن میان اینجا.میتونم حسش کنم.>برای تاکید روی حرفش سر تکون میده و میره قاشق بیاره که زنگ در زده میشه.<امی،برو استقبالشون.>بزرگان دیگه چه کسایی ان؟مثل اینکه امروز روز پر ماجراییه.در خونه رو باز میکنم و  سمت در آهنی حیاط میرم و با سه مرد جوون روبرو میشم که کت و شلوار سیاهی پوشیدن و قیافه های عجیبی دارن اما تقریبا شبیه به همن.<وقت بخیر دوشیزه مکنزی .از دیدارتون خوشحالم.مایلید در رو باز کنید؟>تازه یادم میفته در رو باز نکردم و سر تکون میدم‌.<آوو...البته خوش اومدین!>در رو باز میکنم و بعد در خونه رو.وارد میشیم و تا برمیگردم میبینم اون سه مرد جوون  به سه پیرمرد تبدیل شدن.<وای خدای من!>چند قدم عقب میرم.هر سه ریش بلندی داشتن و انگار بسته به سنشون ریششون بلندتر بود.منو یاد قصه های پریان میندازن.پیر ترینشون عصایی بلورین داشت و چشم هایی زمردی که توجهم بهش جلب شد.همون پیرمرد اروم میخنده:<آروم باشین،دوشیزه مکنزی.برای حفظ ظاهر بود.و رو به مادرم میکنه:<مثل اینکه دخترتون هنوز به جادو عادت نکرده‌البته هنوز برای عادت کردن زوده‌‌‌....خیلی وقتع ندیدمت،سوفی.>مادرم سر تکون میده:<میدونستم میاین.شام حاضره بشینید.>بزرگان حرفی نزدن و نشستن.در حالی که برنج توی بشقابم میریختم پرسیدم:<ببخشید بی ادبی میکنم ولی شما ها کی هستین؟اسم دارین؟>مرد جوون تر که روبروم نشسته اول جواب میده:<البته.ما بزرگان سرزمین پریانیم و .‌‌..من لوییس هستم امی‌.باهامون راحت باش.>

مرد وسطی به من نگاه میکنه:<من مارکوس هستم خانم امیلی.امیدوار بودم سوفی بهتون توضیح بده.>و به مادرم چشم غره رفت.پیر ترینشون با شوق خاصی به من نگاه میکنه و با مهربونی جوابم رو میده:

<من جک هستم،عزیزم.جک مکنزی.پدرِ مادرت.خوشحالم بعد این همه سال میبینمت امیلی.اوه ببخشید امی.میدونم اینجوری راحت تری‌.>

در حالی که با چشم های گرد شده نگاهش میکنم رو به بقیه میکنه.:<۱۴ سال گذشته ولی انگار همین چند روز پیش بود که با جادو چراغ اتاقتو روشن میکردی.>و اروم میخنده.حس عجیبی درونمو گرفته.حسی سرشار از ذوق و دلتنگی ای که نمیشه توصیفش کرد.من...یک پدربزرگ دارم و یه خانواده...یه پدربزرگ جادویی که یکی از بزرگانه!

_________

دلت میاد کامنت نذاری لایک نکنی؟:)