hidden magic_جادوی پنهان p³
برید ادامه.
بخش سوم:شاهد اتفاقات
از ماشین پیاده میشم و از مادرم خداحافظی میکنم.همینطور که زیر لب اهنگ نامفهومی رو زمزمه میکنم یادم میاد امروز امی به مدرسه برمیگرده.ناخداگاه سرعت قدم هام رو زیاد میکنم.تازه اول صبحه و دانش اموزای زیادی نیومدن جز پنج شش نفر.با چیزی که میبینم چشمام رو تیز میکنم.اون امیه که روی زمین افتاده...و کاترین داره سرش داد میزنه!هستر و ایماه گوشه حیاط چیکار میکنن؟امکان نداره!هستر داره گریه میکنه؟باید بفهمم چه خبره.هر چی نباشه دستیار ناظمم.به طرف کاترین میدوم و هلش میدم.<به چه جرعتی سر دوست من داد میزنی؟>کاترین موهاشو کنار میزنه و بهم میتوپه:<دوست شما پیشونی هستر رو زخمی کرده!با سنگ.>به هستر نگاه میکنم که خراش کوچیکی روی پیشونی ش افتاده و داره هق هق گریه میکنه که جای تعجب داره.ناخداگاه خندم میگیره.امی بلند میشه و خاک رو از لباس فرمش میتکونه.<چته؟داری تو این اوضاع میخندی؟>به زخم هستر اشاره میکنم و با پوزخند رو لبم جوابش رو میدم:<این رو نگاه کن!یه خراش کوچیک رو پیشونیش افتاده داره گریه میکنه.سر دو قطره خون؟>
هستر متوجه میشه و سریع خودش رو جمع و جور میکنه.متوجه نگاه متعجب ایماه میشم که به زخمش خیره شده.با خودم فکر میکنم:الان وقت مناسبی برای استفاده از موقعیتمه.با لحن محکمی صحبت میکنم:<دفتر خانم مدیر همین الان!>کاترین بهم چشم غره میره:<سرکار خانم به چه حقی اینو میگن؟>توی دلم به بی خبری شون میخندم.یادشون نمیاد دو هفته ست دستیار ناظم سانتوز هستم؟<به عنوان دستیار ناظم سانتوز.>قیافه هاشون پکر میشه و انگار که دارن برای تشییع جنازه خودشون میرن،اروم اروم راه میفتن.رو به امی میکنم:<امی تو هم...>
سر تکون میده و ادامه نمیدم:<میدونم الین.منم میام.>