تصویر هدر بخش پست‌ها

Land of peace

به وبلاگ دنیای ارامش خوش اومدین:)

ملاقاتی زیر برف کریسمس P²

ملاقاتی زیر برف کریسمس P²

| ʙᴀʜᴀʀ

بپر ادامه فرزندم

<کریستین؟>

کریستین با وحشت رو به جوزف میکند و میگوید:<جوزف؟این...اینجا چیکار میکنی؟>

جوزف سعی میکند خودش را ارام کند و بعد توضیح میدهد:<تو خیابون پیدات کردم و اوردمت خونه.مادرم رو نشناختی؟>

کریستین از حالت گیج و منگش در میاید و فکرش را به کار میندازد و...همه چیز را به خاطر میاورد.صورت جوزف و بعد سیاهی مطلق.چهره مادر جوزف را به یاد میاورد و سوالی که از او پرسیده بود،اما او دهانش باز نمیشد تا جواب دهد.انگار کلمه ها در گلویش گیر کرده بودند.آرام رو به جوزف سر تکان میدهد.

جوزف با نگرانی میپرسد:<مگه نرفته بودی امریکا با پدرت؟شرکت چی شد؟>

کریستین با شنیدن سوالات جوزف دچار هیستریک میشود و اشک هایش جاری میشوند.جوزف حدس میزند او دوران سختی را گذرانده است.صندلی را کنار تخت میگذارد و دستش را روی شانه کریستین.

سعی میکند با لحنی ارام حرف بزند و کریستین را ارام کند:<اشکال نداره.هر وقت اماده بودی میتونی بگی باشه؟>کمی فکر میکند و اضافه میکند:<چیزی لازم نداری؟>

کریستین دست از گریه کردن برمیدارد.این رفتار جوزف او را یاد سال ها قبل میندازد.آرام میگوید:<گ..گرسنمه.>

جوزف از صندلی بلند میشود تا برایش کمی غذا بیاورد ولی قبل از اینکه برود کریستین استین او را میگوید و از او خواهشی میکند:<م..میشه اینجا بمونم؟فقط چند روز.لطفا،جوزف>

جوزف رو به او برمیگردد و کریستین سریع استین او را ول میکند.جوزف یک قدم سمت او میرود و میگوید:<هر چقد بخوای میتونی بمونی.میرم برات غذا میارم.>

و او میرود.کریستین با خودش فکر میکند و از حرف های گذشته اش پشیمان میشود.ان زمان فقط به جوزف فشار امده بود.او هیچوقت رفتارش تغییر نکرده بود.درست عین همان جوزفی بود که کریستین میشناخت.

_________

کریستین با دستمال دهانش را پاک میکند.<ممنون>

جوزف بشقاب را از جلوی کریستین برمیدارد و در حالی که سمت در میرود میگوید:<میرم مادر رو بیارم دوباره معاینه ت کنه>

جوزف از پله ها پایین میاید و بشقاب را روی میز اشپزخانه میگذارد و مادرش را غرق در فکر روی کاناپه میبیند.چشم شارلوت،مادر جوزف به پسرش میفتد.<جوزف؟حالش چطوره؟ فهمیدی چه خبره؟>

<حالش خوبه فقط یه بار دیگه معاینه ش کن .نه،ازش پرسیدم ولی حالش بد شد.تو این ۴ سال اتفاق خوبی نیفتاده که به این روز افتاده.بذار یه مدتی اینجا بمونه تا خوب بشه و بهمون بگه.>

<میخواستم همین درخواست رو ازت بکنم.من میرم پیشش.>شارلوت بلند میشود و میرود.جوزف همانجا روی مبل مینشیند و شقیقه هایش را ماساژ میدهد.یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

__________

بفرمایید اینم پارت دوم:)