hidden magic_جادوی پنهان p⁴
لایک و کامنت یادتون نره!
بخش چهارم:حقیقت باور نکردنی
امی بعد از ماجرای دعوا ها و تنبیه شدن توسط خانم مدیر به طرف کلاس تاریخ میرود و بعد از ان با اتفاقات عجیب تری روبرو میشود.وقتی روی چمن ها راه میرفت گل میرویید (بعد از ان دیگر سمت حیاط نرفت)یا خودکار و مداد هایش خود به خود دستش می امدند.خوشبختانه کسی این اتفاقات را نمیدید.بالاخره کلاس اخر انها تمام شد و امی و الین کتاب هایشان را در کیفشان میگذارند و دست در دست هم سوار ماشین خانم مک ول،مادر الین میشوند.امی در راه خانه به اتفاقاتی که در مدرسه افتاده بود فکر میکند و تصمیم میگیرد از مادرش راجب این ها بپرسد.به خانه میرسد و از الین و مادرش تشکر میکند؛از ماشین پیاده میشود و کلید حیاط را پیدا میکند و در اهنی ورودی را باز میکند.در خانه را باز میکند و وارد میشود.میخواهد مثل همیشه کمی صدایش را بالا ببرد و بگوید:<مامان من رسیدم خونه!>اما اینکار را نمیکند.چون مادرش را میبیند که در اشپزخانه روی میز نهارخوری خوابش برده.امی دستانش را میشوید و لباس فرم مدرسه اش را با تیشرت و شلوار سفید و سیاهی عوض میکند.سمت اشپزخانه میرود و سعی میکند بی سر و صدا گاز را خاموش کند تا غذا نسوزد.برنج و گوشت را در بشقاب خودش و مادرش میریزد.ارام بشقاب ها را طوری روی میز میگذارد که میز نلرزد و مادرش بیدار نشود.در یخچال را باز میکند و پارچ اب را برمیدارد که صدای زیبای مادرش،سوفی را میشنود.<امی؟رسیدی خونه؟>سوفی موهای خرمایی رنگش را کنار میزند و با چشمان زمردی اش(درست مثل چشمان امی) به دخترش نگاه میکند.<اره.خیلی وقته.دیدم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم>در همان حین پارچ اب را میگذارد و میرود لیوان بیاورد.مادر و دختر شروع به خوردن غذایشان میکنند.<مامان؟>سوفی سرش را بالا میاورد و جواب میدهد:<چیزی شده امی؟>امی اخرین قاشق برنج را در دهانش میگذارد و حین جمع کردن ظرف ها ماجرا را برای مادرش تعریف میکند و در اخر با چشمان درشت شده ی سوفی روبرو میشود.<برو رو مبل بشین تا من بیام>امی حرفی نمیزند و روی مبل های راحتی و طوسی رنگشان میشیند.سوفی هم بعد از چند دقیقه میاید و کنار او میشیند.<خب،قضیه اینه که تو از بچگیت خاص بودی،اینو چند سال پیش بهت گفتم ولی منظورم رو نفهمیدی.>امی صورتش در هم میرود و میپرسد:<یعنی چی که خاصم؟>سوفی نفس عمیقی میکشد و دخترش میفهمد گفتنش برای او مشکل است.<یعنی تو توی خونت جادو داری.تو....تو یک پری هستی.نمیخواستم این رو بدونی برای همین جادوت رو توی یک شی حفظ کردیم.همونطور که من اینکارو با خودم کردم.>دستبند نگینی ای را از جعبه ای بیرون میاورد و به او نشان میدهد:<وقتی اینو دستم کنم به شکل پری در میام.ولی نباید این کارو کنیم.خطرناکه بخصوص تو دنیای انسان ها.>مغز امی فرمان میدهد باور نکند و به مادرش بخندد اما قلبش این را نمیگوید و ناخداگاه کلمات از دهانش بیرون میریزند:<جدی که نمیگی مامان؟>سوفی اهی میکشد:<میفهمم سخته...ولی واقعیته.قاب عکس کوچکی را از روی عسلی جلوی مبل برمیدارد.عکس مادرش که خیلی جوان تر بود و بچه ای نوزاد با موهای طلایی کمی روی صورتش که لباسی صورتی پوشیده و مادرش روی صندلی چوبی نشسته است.در کنار انها مردی کنارش ایستاده و دستانش را روی شانه های سوفی گذاشته.<این پدرته.قبلا بهت گفتم ولی این عکس سرزمین پریان گرفته شده.>امی حرف های مادرش را بالا و پایین میکند و سوالی در ذهنش ایجاد میشود:<مامان تو گفتی جادوم رو توی یک شی حفظ کردی.پس من چجوری تونستم جادو کنم؟>سوفی سر تکان میدهد<اون شی یک گردنبنده.همونطور که ۷ سالگیت بهت گفتم جادو منطق خاص خودشو داره.این نشونه ها میگن که تو باید برای بدست اوردن جادوت و کنترل کردنشون اماده بشی.>امی با شنیدن حرف مادرش خاطره ای از ۷ سالگی اش را به یاد میاورد.آن داستان...بغض گلوی امی را چنگ میزند:<یعنی داستان اون دو پری واقعیت داره؟و پدر معلوم نیست که زنده ست یا نه؟>سوفی سرش را پایین میندازد و به معنی بله تکان میدهد.امی قاب عکس را میگیرد و جزئیات پدرش را در ذهنش ثبت میکند.چشمان قهوه ای رنگش و موهای لخت طلایی رنگش که درست مثل موهای امی است.بینی کوچکش و پیشانی بلندش....همه چیز را به خاطر میسپارد و امیدوار است روزی او را ببیند و بشناسد.
__________