hidden magic_جادوی پنهان p⁷
این پارت کوتاهه.
بخش هفتم:سرازیر شدن جادو
چیزی درون امی منفجر میشود و نور سفید رنگی از درونش بیرون میزند و همه را ساکت میکند.فریاد میزند:<بس کنید!>و بعد شاهد نگاه های بهت زده مادرش و بزرگان میشود.پدربزرگش با نگرانی میگوید:<امی...آروم باش...>امی توجهی به پدربزرگش نمیکند.<بسه دیگه!ما تازه مثل یه خانواده شدیم و کنار همیم و شما سر همچین چیزی دعوا میکنین؟من خودم راجبش تصمیم میگیرم!>و بعد کمی از رفتار تندش پشیمان میشود و از پدربزرگش عذرخواهی میکند:<ببخشید پدربزرگ،ولی میخوام خودم راهم رو انتخاب کنم.من به سرزمین پریان میام،ولی بعد امتحانام.>سوفی با پریشانی میپرسد:<پس دوستات چی؟مدرسه ت؟سال های بعد؟>امی نقشه ای در ذهنش میچیند:<اونجا درسام رو ادامه میدم و میگیم رفتیم یه شهر دیگه پیش پدربزرگم.تقریبا حقیقت داره.تنها دوستم الینه که بهش سر میزنم.نظرت چیه؟>امی کم کم ارام میشود و روی مبل میشیند.سوفی با درماندگی با دخترش موافقت میکند و جک با افتخار به نوه اش خیره میشود:<نوه من دیگه بزرگ شده!>و رو به مارکوس و لوییس میکند:<اون میتونه بدون گردنبندش جادو کنه!چطور ممکنه؟جادو داره از وجودش بیرون میزنه.بنظرت میتونی توی این سه ماه جلوش رو بگیری؟>امی سر تکان میدهد و میگوید تمام سعی اش را میکند.کمی بعد بزرگان از خانه میروند.امی پدربزرگش را در آغوش میگیرد و از او خداحافظی میکند و انها در تاریکی شب ناپدید میشوند...
_____
میدونم کم بود سعی میکنم زودتر بدم:)