رمان ملاقاتی زیر برف کریسمس پارت 1
برین ادامه.
قبل از شروع این رمان باید بگم که بزودی پارت بعدی جادوی پنهان میاد فقط صبر کنین؛)
یک چیز دیگه.این رمان کوتاهه و چند پارت بیشتر نیست.
_____________
<....آره مامان کاپشن پوشیدم نگران نباش....میدونم میدونم جلسه دیر تموم شد زود خودم رو میرسونم.من باید برم...باشه باشه خداحافظ.>
کیفش را از روی صندلی برمیدارد و سمت ماشینش میدود.سریع درب ماشین را باز میکند و مینشیند.استارت میزند و سریعا بخاری ماشینش را روشن میکند و تلاش میکند خودش را گرم کند.در همان حین با خودش صحبت میکند:
<هوففف.آخه شب کریسمس و جلسه کاری؟چرا انقدر ناگهانی آخه...>مرد زیر لب به غر زدن ادامه میدهد و با دیدن منظره روبرویش خشکش میزند.دختری جوان با لباسی بافتنی و سوییشرتی کنار میله ی کنار خیابان نشسته و سرش را روی زانویش گذاشته و به نظر میرسید خوابش برده است.مرد شوکه به او خیره میشود!نمیتوانست او را در چنین شب سردی،در حالی که برف میبارد تنها بگذارد.بر وجدان خودش لعنت میفرستد و از ماشین پیاده میشود و سمت دختر میدود.کنارش زانو میزند و میگوید:<آهای!تو حالت خوبه؟>او را تکان میدهد و دختر سرش را بالا میاورد.موهایش روی صورتش ریخته و چیزی از صورتش مشخص نیست.آرام میگوید:<تو....>اما حرفش نیمه کاره میماند و بیهوش میشود.مرد درنگ نمیکند و او را در اغوش میگیرد و بلندش میکند.او را روی صندلی عقب میگذارد و با وجود سرمای شدید،کاپشنش را در میاورد و روی او میندازد.نمیتوانست بگذارد او بمیرد.وجدانش این را نمیخواست.خودش هم در ماشین میشیند و به طرف خانه مادرش راه میفتد.از آینه به دختر نگاه میکند که حالا چهره اش مشخص است.او برایش اشناست،اما به خاطر نمیاورد.
مغزش به او تشر میزند:<این الان مهم نیست!کاری کن زنده بمونه.>
به عمارت مادرش میرسد و سریع داخل پارکینگ پارک میکند.در حالی که دختر را بلند میکند صدای باز شدن در را میشنود.
<بالاخره رسیدی؟میدونی چقدر نگران....>اما زن حرفش را ادامه نمیدهد و با دیدن دختر جیغ میکشد:<پناه بر خدا!جوزف این دیگه کیه؟>در حالی که وارد خانه میشوند جوزف توضیح میدهد:<میخواستم راه بیفتم که تو خیابون دیدمش.داشت یخ میزد از سرما.نمیتونستم ولش کنم!>
مادرش سر تکان میدهد و میگوید:<میرم براش لباس و پتو بیارم.بذارش رو تخت اتاقم.>و از پله ها بالا میرود.جوزف معطل نمیکند و به طرف اتاق مادرش میرود و او را روی تخت میگذارد.همان لحظه مادرش میاید.یک جعبه کوچک در دستش است با یک دست لباس گرم و یک پتوی اضافه.انها را گوشه ای میگذارد و دستش را روی پیشانی دختر قرار میدهد:<تب داره.برو بیرون تا ببینم در چه وضعیه.>رو به پسرش میکند و میگوید:<نگران نباش.خوب میشه.بهم اعتماد کن،میدونی که یه زمان پرستار بودم.>
با حرف های مادرش جوزف کمی ارام میشود و از اتاق بیرون میرود.حدود نیم ساعت بعد،مادرش از پله ها پایین میاید و شرح حال دختر را به او میگوید:<حالش خوبه.یمقدار تب داره و البته روی بدنش یه تعدادی جای زخم داره که تمیزشون کردم.وقتی بیدار شد ازش پرسیدم چه اتفاقی براش افتاده؟ولی جواب نداد.فکر کنم هنوز گیجه.میتونی بری ببینیش.سعی کن بفهمی چرا اینجوری شده.>کمی مکث میکند و ادامه میدهد:<میشناسیش.فقط شوکه نشو.>
جوزف ارام در اتاق را میزند و بعد از چند ثانیه وارد اتاق میشود.با دیدن دختر که روی تخت نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکند رنگش میپرد و خشکش میزند.زیر لب زمزمه میکند:<کریستین؟>